Text from LayloKhon -
فارسی
یک قصهی قشنگ
- .یک روز یک کلاغ سیاه در یک درختی بزرگ نشست بود .کلاغ سیاه داشت یک دانه پنیرمی خورد وقتی که یک روباهی خیلی باهوش امد :برای پنیره کلاغ سیاه گوشنه شد و بهش گفت !وای!
- شما انقدر بزرگ هستید !صدای شما حتمن خیلی زیبا هست .کلاغ سیاه از گپه روباه خوشحال شد و شرو کرد بخواند .موقع که دهانش باز کرد پنیرش به زمین افتاد و روباه خوردش !کلاغ سیاه بی چاره
- LayloKhon
October 2013
100% GOOD (3 votes)
PLEASE, HELP TO CORRECT EACH SENTENCE! -
فارسی